سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رمان جدید

رمان بیادم آور اثری ماندگار 

 

دانلود رمان به یادم آور

 

 

خلاصه:

 

دانلود رمان به یادم آور رمانی پلیسی و سرشار از طنز داستان در مورد دختری به نام بهاره‌ست. شیطون و پر سر و زبون. با استعداد در زمینه برنامه نویسی و کد نویسی. سرگرد آرمان امیریان به عنوان محافظ بهاره وارد زندگیش می‌شه. چند وقت بعد اتفاقی برای بهاره می‌افته که باعث می‌شه زندگیش تغییر کنه.

 

 

دانلود

رمان های جذاب دیگر:

دانلود رمان انتقامی به رنگ عشق

دانلود رمان ازدواج به سبک اجباری

دانلود رمان گنجی به نام عشق

رفاقت ایستادن زیر باران و با هم خیس شدن نیست; رفاقت

 

آن است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری نفهمد که چرا خیس نشد!

مقدمه:

من را دریاب.

من آن خشکیده درخت بی برگم.

من آن افتاده با سر موج بر ساحل…

من آن برگ سفید بر سر دیوار همسایه…

که دیگر یادی از من نیست.

نشانی نیست!

فراموشم مکن ای یار دیرینه.

تو ای سبزینه خوشرنگ…

تو ای موج خروشان…

ای نامه‌ی صد برگ…

فراموشم مکن.

نگاهم کن.

اگر چه دور افتادم.

اگر چه خاموشم اما…

اگر یادی زمن باقی است…

صدایم کن.

که این رویا…

در این تاریک دنیا…

به کابوسی بدل گشته!

سید علی کسایی زاده

 

سلام بر اهل خونه، کسی هست؟

مامانم از آشپزخونه بیرون اومد:

مامانم: سلام عزیزم، خوبی؟

رفتم و گونه‌ش رو بوسیدم.

-قربونت، فدات بشم.

مامانم: عه خدا نکنه بچه جون!

-پس بابا کو؟

 

دانلود رمان به یادم آور

مامانم: می‌دونی که همش سرش به گل و گیاهاش گرمه.

بابام در حالی که یک گلدون دستش بود از حیاط دل کند و وارد شد:

بابام: سلام دختر بابا!

-سلام بر بابای دختر، خوبین؟

بابام: خوبم عزیزم.

مامانم حرصی گفت:

-منم خوبم.

خندیدم. رفتم و لپ همشون رو تف مالی کردم:

مامانم: برو یه استراحتی بکن بعد بیا ناهار.

-چشم.

مامانم: چشمت بی بلا!

از پله‌ها بالا و تو اتاق خوشگل و مامانی خودم رفتم. ست قرمز و مشکی داشت.

روبه روی در، پنجره بزرگی بود و یه بالکن فسقلی داشت.

 

یه تخت یه نفره جمع و جور مشکی و رگه‌هایی از قرمز،

 

دیوارها هم قرمز با خال‌های مشکی که خودم رنگ کرده بودم.

بغل تختم یه عسلی کوچولو بود. رو به روش در توالت و بغل در توالت،

 

میز آرایش با آینه قدی بزرگ. و کنار اونم میز و صندلی کار بود. بغل در ورودی هم کمد لباسام بود.

همون‌جوری با لباس خودم رو پهن تختم کردم. چشمم

 

به لوستر کوچولو کنفی بالا سرم خورد. خلاقیت خودم بود. یه ب*و*س به خلاقیتم فرستادم و خوابم برد.

رمان طنز به یاد آور

-بهار مامان بیا ناهار، بهار؟

صدای باز شدن در اومد:

-عه ببخشید دخترم، خواب بودی؟!

-هوم؟

-هیچی بخواب عزیزم.

-نه مامانی میام.

-باشه پس من میرم.یه لبخندی زدم و مامانم رفت. من هنوز خوابم میاد!

با بی‌حوصلگی بلند شدم و رفتم توالت. از آینه توالت خودم رو نگاه کردم

 

مثل این آمازونی‌ها شده بودم. چشم‌ها پف کرده، موها پریشون.

 

از همون جا رفتم حموم یه دوشی بگیرم. پنج دقیقه هم طول نکشید

 

اومدم بیرون. البته تا یه ربع بعدش فقط داشتم خودم و خروار موهام رو خشک می‌کردم.

 

چرا من این موها رو کوتاه نمی‌کنم؟ به شدت متنفر بودم

 

موهام خیس باشن. واسه همین یه روسری حوله‌ای برداشتم و موهام رو